یادداشت | منبر در شهر(۵)
سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، گروه نویسندگان حوزوی
منبر در شب شهادت
در منبری که به مناسبت شهادت امیرالمومنین رفتم، درباره انتخاب نام نیکو برای فرزندان و اهمیت آن صحبت کردم و به سابقه تاریخی حذف نام اهل بیت(ع) به خصوص نام امیرالمؤمنین پرداختم. همچنین به تلاش هایی که زمانی برای حذف نام شهید از کوچه هایمان در این کشور صورت گرفت، اشاره داشتم.
بعد از منبر یکی از مستمعین که دورادور می شناختمش، با پیراهن آستین کوتاه و ریش پروفسوری جلو آمد و گفت: "منبرهات خوبه، جوونی، ولی به روز نیستی؛ یه کم روزنامه مطالعه کن، سایت ها رو ببین."
با لحنی آرام گفتم: "شما روزهای قبل هم تشریف داشتید و صحبت ها رو گوش کردید! به نظر شما اضطراب و پریشانی در زندگی، بحث روز نیست؟ بیکاری و ازدواج بحث روز نیست؟ چشم و هم چشمی در خانواده ها و اختلاف بین زوج های جوان چطور؟ "
دوباره همان حرف ها را تکرار کرد و من هم به چند موضوعی که صحبت شده بود، اشاره هایی کردم. واقعا متوجه منظورش نشده بودم. در نهایت گفت: "من نمیدونم بحث روز چیه! توی روزنامه ها ببین، مشخصه! بحث باید به روز باشه" و دست اخر گفت چرا اینقدر حدیث می خوانی؟
به همان متوجه نشدن اضافه کنید این را که در ذهنم آمد: "چطور نمی دونی بحث روز چیه، بعد میگی به روز بحث کن! ".
بعد از منبر و سخنرانی، پدر برای پاسخگویی به سوالات، مقداری در مسجد می ماند. آن روز پدر با چند تن از اهالی مسجد دور هم نشسته بودند. بعد از تمام شدن صحبت آن آقا، به جمعشان پیوستم. گویا پدر دورادور متوجه صحبت من و آن اقا شده بود؛ این را از حالت نگاهش خواندم. آهسته گفتم گمانم صحبت درباره نام شهدا به مذاقش خوش نیامده بود. دقایقی بعد آقای جانبازی آمد و بعد از احوال پرسی به من گفت: آقای فلانی، به شما گفت؟ پرسیدم چی رو؟
گفت: این چیزی که درباره حذف نام شهید گفتی، حرفی خلاف واقع است. از اون صحبت هایی است که همش روزنامه ها و صدا و سیما میگن. مردم از این حرفا خسته شدن؛ شما انگار از این ور بام افتادی!
پدر گفت: آقای ... اتفاقا شما از اون ور بام افتادی.
چشمانش گرد شد، ابروهایش پشت قاب عینک گره خورد و با تعجب پرسید: من حاج آقا؟
پدر ادامه داد: "بله شما از اون ور بام افتادی؛ ایشون 20 روز درباره مسایل اخلاقی و کاربردی صحبت کرد. حالا یک روز، اون هم به مناسبتی و در بخشی از صحبت نام شهید به میان آمد، این جور بر آشفته شدید. پس شما از اون ور بام افتادید!"
طوفان روز بیست و دوم
ماجرای روز قبل، ذهنم را سخت مشغول کرده بود. یعنی چه که حدیث نخوانم و روزنامه بخوانم و منبر بروم؟
استخاره گرفتم که آیا درباره این قضیه صحبت کنم یا نه؛ خوب آمد.
" روز گذشته بعد از منبر، بزرگواری اومدن و به بنده گفتن که شما چرا حدیث میخونی؟ از این حرف تعجب کردم و با خودم گفتم که شاید درست متوجه منظورش نشده ام. منبر جای صحبت های شخصی نیست، اما صحبت ایشون در ذهنم دغدغه ایجاد کرد. چه پیش آمده که کلام امامان ما اینطور کم ارزش شده؟ اینکه جمله ای از یک دانشمند غربی بزرگ می شود و بیان آن نشانه فرهیختگی است و به احادیث اهل بیت بی توجهی می شود."
سکوتی سنگین بر مسجد حاکم شد. همه دنبال این بودند که چه شده است؟
در ادامه گفتم: " اصل صحبت ما درباره این بود که خلیفه دوم نقل حدیث را ممنوع کرد، بعد اگر من بالای منبر حدیث نخوانم، یعنی روش خلیفه دوم را پیش بگیرم ؟..."
و بعد اشاره ای به علمی بودن احادیث کردم و در ادامه گفتم: " وجه اشتراک بعضی از جراید، عدم رعایت اصول اخلاقی است. چطور با رجوع به منبعی که اصول اخلاقی در آن رعایت نمیشه از اخلاقیات بگم؟.... به تعبیر مرحوم آیة الله فاضل(ره) منبر روزنامه ای برم؟"
بعد از منبر یکی از هیات امنا مسجد به شوخی گفت: رگ شما بزنه بالا، بدجور میشیدا!
گمانم خیلی انقلابی شده بودم و خدا کند که غیرت و غرور ما در برابر سبک شمردن نام و کلام اهل بیت(ع) جریحه دار شود.
حرف پایانی
فصل جدید منبر در شهر با همه فراز و فرودهایش برایم تجربه جالبی بود و اوراقی دیگر بر دفتر خاطرات تبلیغی ام افزود. همچنین افقی تازه از مردمانی متفاوت از اهالی روستا پیش چشمم گشوده شد و نگاهم نسبت به سلیقه ها و اندیشه های مردم وسعت یافت. از همه اینها که بگذریم از استرسی که درگیرش بودم، رها شدم. به قول شاعر: رها رها رها من....البته نه مانند تخته پاره ای بر موج، بلکه با وضعی بهتر.
اهل ریسک بودنم نتیجه داد؛ اما همچنان جرأت پریدن از هواپیما یا رفتن توی قفس شیر را پیدا نکردم هر چند اولی را تجربه کنم؛ البته با چتر!!/۸۴۱/ی۷۰۳/س
محمدجواد نیکزاد